درس زندگی
درسهايی که زندگی میدهد
بزن باران بهاران فصل خون است بزن باران که صحرا لاله گون است بزن باران که به چشمان یاران جهان تاریک و دریا واژگون است بزن باران که دین را دام کردند شکار خلق و صید خام کردند بزن باران خدا بازیچه ای شد که با آن کسب ننگ و نام کردند بزن باران به نام هرچه خوبیست به زیر آوار گاه پایکوبیست مزار تشنه جویباران پر از سنگ بزن باران که وقت لای روبیست بزن باران و شادی بخش جان را بباران شوق و شیرین کن زمان را به بام غرقه در خون دیارم به پا کن پرچم رنگین کمان را بزن باران که بیصبرند یاران نمان خاموش! گریان شو! بباران! بزن باران بشوی آلودگی را ز دامان بلند روزگاران بزن باران خدا بازیچه ای شد که با آن کسب ننگ و نام کردند بزن باران به نام هرچه خوبیست دكتر علی شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی كرده است: دسته اول ؛ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم نیستند. عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند. .دسته دوم؛ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هم نیستند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است. آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم هستند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم. دسته چهارم ؛ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هستند.
دیشب تا حالا اصلا حوصله ندارم دیشب وسط 1 مهمونی از طرف 1دوست صمیمی یه تلفن بهم شد: ساعت7:30دقیقه : الو.... امیر:سلام متین جان...خوبی..خانمت خوبه... پسرت چطوره..؟ متین:سلام امیر جان...تو خوبی..خانواده خوبن..اونم خوبه...مرسی...؟ امیر، امیر حسین...؟ امیر: امیر حسین چی؟ متین: امیر حسین ظهر امروز فوت کرده....!!! ...پشت تلفن وعده گذاشتیم بریم خونش 2ساعت بعد.. اول از همه برادرش را دیدم تو کوچه...نتونستم خودم را کنترل کنم ---بغضم ترکید--- رفتم بالا ..خونش شلوغ بود..متین را دیدم..رفتم تو بغلش..کلی گریه کردم بیچاره خانوم امیرحسین حالش خوب نبود.. خیلی دلم به حال بچه 11 ماهش سوخت...خیلی.. تمام خاطراتم را که باهاش داشتم دوره میکردم و اشک امانم نمی داد. امروز میرم باغ رضوان برای خاک سپاریش امیر حسین جان روحت شاد.... از خانه بیرون می زنم اما كجا امشب دل کنده ام دیگر شاید ندانی حس قریب دیدنت را با رقیبی که هیچ نداند از قلب ما، پس چه شد آن شوق و اشتیاق لحظه های واپسین، برق چشمانی که جز تمنایم نداشت، گرفتار هوای که شد؟ آمدی با دلبری هایت اسیرم ساختی، دیدی چگونه عشق تو شد مکتبم، اکنون رهایم می کنی؟ من و حس اینکه هر لحظه اینجایی، چشمهای به اشک نشسته ام در غروبی از جنس شب، غروری که شکاندی، عشقی که انکارش کردی، دستهایم که می نویسند، گرمایی که یادت هست، انتظارت را خواهیم کشید تا که بیایی، صبوری می کنیم تا لبخندت را دوباره ببینیم و تو تلخی احساس غریبانه ما را که از نبودنت زنگار بسته است، هنوزم باور نداری؟ شبها برایت می نویسم، تو را می طلبم که دلم را تصاحب کرده ای، در پس این دلدادگی قصه ای ناگفته دارم، که تاب گفتنش را هیچ ندارم، حتی با تو که محرمی جز تو ندارم، آشنایی با سرگذشتم اما راز دلم با تو نگویم. قلب من خانه ای دارد با دری همیشه باز بروی تو سکوت همیشه از روی رضایت نیست. خستهام خبر به دورترین نقطه جهان برسد
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند.
.دسته سوم ؛
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند.
شگفتانگیزترین آدمها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
شاید تو می خواهی مرا در كوچهها امشب
پشت ستون سایهها روی درخت شب
... می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب
می دانم اری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت چرا امشب ؟
هر شب تو را بیجستجو می یافتم اما
نگذاشت بیخوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایهای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ایكاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشكن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام كوچهها را . یك نفس هم نیست
شاید كه بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم . تو كه می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم . بیتو . تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سركنم بیماجرا امشب
از همه چیز و همه کس
چه اهمیتی دارد
صفحه صفحه برایت بنویسم
و تو سطر سطر بخوانی
آنهم با جریان باد موافق
پل های رابطه
فرسوده اند
از غم دلبستگی های نافرجام
راحت بگویم
دل کنده ام
گاهی نشانه اعتراض است!
گاهی مودبانه خفه شدن است!
گاهی فداکاری و از خودگذشتگی است!
و گاهی ازروی بی تفاوتی است
...و چقدرآزاردهنده است این آخری
خیلی خسته
به من جایی بدهید
...
میخواهم بخوابم
یک تخت خالی
یک دنیای خالی
...
یک قلب خالی
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی که اگر او را خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دو پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی و بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه ...!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط آن زمان برسد ... !
آخر هر سال که میشه..
آخر اسفند را میگم...
بدجوری حالم گرفته میشه...
نمیدونم شما دوستهای عزیزم همین جوری میشید یا نه
اما انگار قرار آخرزمان برسه..
ه فکر کارهایی که باید میکردم ِ ولی نشد یا نکردم
به فکراینکه چقدر میتونستم جلو باشم و حالا نیستم
وای...
باید فکر سفر کرد...
سفری بی انتها...
آی.. از آب و هوای گریه...غربت بغض گشارا عشق است
عشق درگیر غروب درد است
بازهم این آب و هوا را عشق است
Power By:
LoxBlog.Com |